چیزی که قرار است بنویسم ممکن است عاشقانه نباشد شاید مانند داستان زندگی معمولی آدمهایی باشد که روزی ه
زاران نفر مانند آنها را دیده ایم ،از کنار آنها گذر کرده ایم وحتی پیش خودمان فکر نکردیم که زندگی هر کدام از ما ممکن است رمانی باشد که هیچ وقت خوانده نشود .من رمان زندگی خودم را مینویسم چون به این باور رسیده ام که داستان یک زندگی را دختری با چشمان سیاه وپسری با عشق افسانه ای زیبا نمیکندبلکه زیبایی داستان به آن است که خوانده شود ،فهمیده شود وحتی لمس شود باید فهمید که زندگ
ی همیشه در حال تکرار است وهنر زندگی به تکراری نشدن آن است.داستان زندگی مامیتواند زیبا باشد زمانی که قهرمان داستان باشی ویقین دادم که هر کدام ازما انسانها میتوانیم قهرمان زندگی خود باشیم .نمیدونم از کجا باید شروع کنم ولی یه حسی منو وادار میکنه که بنویسم
با صدای ساعت زنگدارم چشمامو باز کردم .چشمام به زور باز میشدن انگار که خواب دلش نمیخواست از چشمای من بیرون بره ولی هر جوری که بود چشمامو باز کردم
که نور خورشید بی رحمانه دوباره چشمامو بستعلی رغم میل شدیدم به خواب با چشمای نیمه باز از زیر پتو خودمو بیرون کشیدمدواز تختم بلند شدم خودمو به حیاط رسوندم تا یه کم هوا به سرم بخوره وخواب از سرم بپره.حیاط که نه.،،برای من بیشتر شبیه به ی باغ بود حیاط خونه ما خیلی بزرگ نیست ولی یه باغچه خوشکل پراز گلهای رنگارنگ بای درخت توت سفید بزرگ که سایه اون تمام حیاط رو پر کرده بود وشده بود خونه ای برای تمام گنجشک های محلمون صبح ها خیلی وقتا بیشتر از اینکهز صدای زنگ هشدار ساعتم از خواب بیدارم کنه صدای جیک جیک گنجشکها بیدارم میکرد که توی دلم کلی بهشون فحش وبدو بیراه میدادم.خونه ما خونه خیلی بزرگی نیست سه تا اتاق خواب ،یه حال وپذیرایی وی آشپز خونه بزرگ که تمام اوقات روز مادرم رو پر میکنهیکی از اتاق ها بین منو خواهرم مشترک بود اتاق خوابی با دیوار های آبی که خودم وخواهرم اونو نقاشی کرده بودیم وتعداد زیادی عروسک که از سقف آویز شده بودنوارد اتاق که میشدیم اولین چیزی که توجه همه رو به خودش جلب میکرو پنجره بررگی بود که کل حیاط رو میشدا ز توی اون قاب قشنگ دید ،پنجره ای که هرروز با کنار زدن پرده آبی رنگش میتونستم کل آسمون خونمون رو از توی اتاقم ببینم.زیر پنجره ی تخت چوبی مال من بودو ی تخت چوبی دیگه اون ور اتاق که مال خواهرم بود .همیشه بین من وخواهرم به خاطر اینکه کدوممون تختمون کنار پنجره باشه دعوا میشد ولی بیچاره خواهرم همیشه کوتاه میومد وتسلیم حرفای من میشد شایدم هوای خواهر کوچکترشو داشتمیز کوچک کامپوتر سمت چپ اتاقم بود که بیشتر جنبه دکور اتاقم رو داشت چون هیچ وقت استعداد استفاده از کامپوتر رو نداشتم وتنها کار مفیدی که میتونستم باهاش انجام بدم این بود که روشن کنم وروی آهنگ ها کلیک کنم وآهنگ های مورد علاقم رو گوش بدم .سمت راست اتاقم میز آرایش وآینه تمام قدی گذاشته بودم .هرروز صبح که از خواب بیدار میشدم اندام لاغر ونحیفم رو توی آینه میدیدم وکلی به خودم غر میزدم که دختر چرا ی ذره گوشت به تنت نمیاد.آخه بهم مبگفتن زیادی لاغری .دختری لاغر اندام با صورتی گندمگون چشمانی درشت وسیاه صورتی ظریف که وقتی موهام رو باز میکردم کل صورتم تو قاب موهای بلند و فر خوردم گم میشدسال آخر دبیرستان بودم دوره پیش دانشگاهی رو پشت سر گذاشته بودموحالا در روزهای نیمه گرم خردادماه در لابه لای کتاب ها وجزوه های کنکور خودم رو غرق کرده بودم.و آماده میشدم برای یک آزمون بزرگ در زندگیم .که میتونست سرنوشت آیندم رو رقم بزنه.درسم بد نبود عالی هم نبودم.البته این سالهای آخر تمرکرم روبیشتر کرده بودم ووقت بیستری رو برای درس خوندن گذاشته بودم کمتر از خونه بیرون میرفتم وبیشتر توی اتاقم خودم رو حبس کرده بودم تاروز کنکور حسابی بخونم
بالاخره روز کنکور فرا رسیدومن بایک دنیا امید وآرزو راهی شدم حرف از تلاش چند ماهم بود با اینکه استرس تمام وجودم رو گرفته بود ولی نمیدونم چرا ته دلم امیدوار بودم که حتما قبول میشم .استرسم از درس خوندنم نبود ازاینکه شاید راه دوری قبول بشم واون وقت بابام اجازه نده ومخالفت کنه آخه بابام همیشه تاکید میکرد که دختر نباید توی دانشگاه شهر دور درس بخونه.بابام آدم سختگیری بود وقوانین خاصه خودش رو داشت که بعضی وقتا باعث میشد که ازش بترسم وروی حرفش حرفی نزنم.بااینکه از قلب مهربونش خبر داشتم و میدونستم هر چیزی که میگه صلاح ومصلحت خودمه،واینکه چقدر دوری من براش سخته.بابام اولین مرد زندگی من بودپس رفتار وکردار او الگوی اولیه یک مرد از نگاه من بودپدرم نقش مهمی در شکل دهی باورها واعتقادات من داشت واز نظر من یک دختر همیشه به یک رفیق شفیق ویار مهربان مثل پدر نیازمند هست جوری که پدرم در تمام خاطره ها وآرزوهای من نقش داشتبه هر حال شرط پدرم برای من هم یک شرط بود وهم یک خواسته.
استرس واضطراب درروزهای آخر ونزدیک به کنکور در من بیشتر وبیشتر میشد تااینکه روز سرنوشت ساز زندگی من فرا رسید
در اتاقم رو باز کردم واز اتاق بیرون اومدم به سمت حیاط رفتم چند ثانیه ای به حیاط خیره شدم،نگاهم رو از حیاط گرفتم وبه پنجره اتاقی خیره شدم که چندین ماه خودم رودرش حبس کرده بودم وامروز این اتاق شاهد تلاشها وزحمت های چند ماهه من بود .نفسم بند اومده بود انگار دستی گلومو میفشرد احساس خفگی میکردم از حیاط بیرون اومدم وبه سمت حمام رفتم حس میکردم تمام تنم داغ شده وتنها خنکی آب سرد میتونه حالمو جا بیاره
از رختکن حمام حولمو برداشتم ووارد حموم شدم اول از همه آب سرد رو باز کردم که باعث شد نفسم برای چند لحظه بند بیاداما زیاد طول نکشید که عادت کردم به حرکت قطره های خنک آب روی تنم که هر قطره اون انگار تمام گرمای وجودم رو میگرفت اینقدر زیر آب موندم که برای لحظه ای همه چیز از خاطرم فراموش شد و آروم شدم.کمکم آب گرم رو باز کردم وسریع خودم روشستم وبا حوله پوش بیرون اومدم وبه سمت اتاقم رفتم.جلوی میز آرایشی نشستم وطبق عادت همیشگی موهام رو سشوار کشیدم چون عجله داشتم وتمام فکر وذکرم این بود که دیر سر جلسه امتحان نرسم سعی کردم تا جایی که ممکنه نم موهام رو بگیرم چون موهام پر وبلند بودو وقت من هم کم .فقط کمی از نم موهام رو گرفتم وبا کش مو موهامو جمع کردم وبالای سرم بستم.
جلوی کمد لباسام وایسادم احتیاجی نبود که تصمیم بگیرم چه لباسی رو بپوشم یا کدوم مانتو رو با وسایل دیگم ست کنم .فقط یک تیپ ساده ورسمی برای حضور سر جلسه امتحان نیاز بود .مانتو شلوار ساده مشکی با یک مقنعه مشکی رنگ رو از توی کمدم برداشتم وجلوی آینه وایسادم ولباسهامو تنم کردم.بعد مقنعه سیاهمو برداشتم انگار که سالها بود با اتو قهر کرده بود.از قیافه مقنعم خندم گرفت خودمو تصور کردم که با این مقنعه چروک وبا اون قیافه زرد ورنگ پریدم چقدر خنده دار میشم ،توی افکار مسخره خودم غرق بودم که با احساس دستی توی موهام سرم رو برگردوندم ونگام به چشمای مهربون ونگران مادرم افتاد ناخداگاه یه لبخند کمرنگ روی لبام نقش بست
من--سلام مامان .صبح به خیر
مامان--سلام بارانم (آخه مامانم همیشه منو اینجوری صدا میزد ). باران.بله اسم من باران هست.باران دختری باگیسوان بلندوچشمانی به سیاهی ظلمت شب دختری که تازگی پا به ۱۹ سالگی گذاشته وسرشار از شور وشوق جوانی وشیطنت های بچه گانه هست
مادرم لبخند مصنوعی زد انگار که میدونست توی دل دختر کوچولوش چی میگذره واز حال خرابش خبر داشت.
مامان.--خیلی خوب حالا پاشو لباسات رو بپوش آماده شو وبیا صبحانه بخور که بدون صبحانه نمیذارم پاتو از خونه بیرون بذاری آخه ضعف میکنی دختر .زود بیا
من---باشه مامان شما برو منم الان میام.
با انکه از شنیدن کلمه صبحانه حالم به هم میخوردولی به خاطر مامانم رفتم سر میز صبحانه.یکی دوتا لقمه نون وپنیر رو به زور چای شیرین خوردم لقمه سوم دست مامانم بود که گفتم تو رو خدا مامان دیگه نمیخوام یعنی اصلا نمیتونم.
مامان---اصرار نمیکنم ولی یه لقمه باخودت ببر تا سر جلسه ضعف نکنی.
من---باشه .مامان گلم که همیشه نگران دختر کوچولوت هستی.
بایه بوس آبدار از مامان خداحافظی کردم.که صدای بابام روشنیدم.
.
درباره این سایت