رمان عاشقانه های من



سال 1384
 سال آخر دبیرستان بودم و پسری بودم که بیشتر اوقاتم و تفریح میکردم و با دوستانم به شیطنت میپرداختم
یه روز از روزای تابستون بود که بخاطر ریختن چند تا آهنگ زنگ روی موبایل n620 سامسونگ شوهر عمه ام (از اون گوشیهای قدیمی که نور صفحه آبی رنگش و زنگهای پلی فونیکش تو اون زمان دل همه رو میبرد)  رفتم سراغ یه موبایل فروشی.
من:سلام میشه واسه من چند تا آهنگ زنگ ایرانی بریزه رو موبایلم
موبایل فروش: یه نگاه به موبایل میکنه و میگه نه نمیشه روی این گوشیها چیزی ریخت
من:جدی میگین
موبایل فروش: بله
از من اصرار و از اون انکار
من: میشه اجازه بدین خودم امتحان کنم
موبایل فروش: یعنی تو میگی میشه؟
من: فکر میکنم بشه


چیزی که قرار است بنویسم ممکن است عاشقانه نباشد شاید مانند داستان زندگی معمولی آدمهایی باشد که روزی ه

زاران نفر مانند آنها را دیده ایم ،از کنار آنها گذر کرده ایم وحتی پیش خودمان فکر نکردیم که زندگی هر کدام از ما ممکن است رمانی باشد که هیچ وقت خوانده نشود .من رمان زندگی خودم را مینویسم چون به این باور رسیده ام که داستان یک زندگی را دختری با چشمان سیاه وپسری با عشق افسانه ای زیبا نمیکندبلکه زیبایی داستان به آن است که خوانده شود ،فهمیده شود وحتی لمس شود باید فهمید که زندگ

ی همیشه در حال تکرار است وهنر زندگی به تکراری نشدن آن است.داستان زندگی مامیتواند زیبا باشد زمانی که قهرمان داستان باشی ویقین دادم که هر کدام ازما انسانها میتوانیم قهرمان زندگی خود باشیم .نمیدونم از کجا باید شروع کنم ولی یه حسی منو وادار میکنه که بنویسم

با صدای ساعت زنگدارم چشمامو باز کردم .چشمام به زور باز میشدن انگار که خواب دلش نمیخواست از چشمای من بیرون بره ولی هر جوری که بود چشمامو باز کردم

که نور خورشید بی رحمانه دوباره چشمامو بستعلی رغم میل شدیدم به خواب با چشمای نیمه باز از زیر پتو خودمو بیرون کشیدمدواز تختم بلند شدم خودمو به حیاط رسوندم تا یه کم هوا به سرم بخوره وخواب از سرم بپره.حیاط که نه.،،برای من بیشتر شبیه به ی باغ بود حیاط خونه ما خیلی بزرگ نیست ولی یه باغچه خوشکل پراز گلهای رنگارنگ بای درخت توت سفید بزرگ که سایه اون تمام حیاط رو پر کرده بود وشده بود خونه ای برای تمام گنجشک های محلمون صبح ها خیلی وقتا بیشتر از اینکهز صدای زنگ هشدار ساعتم از خواب بیدارم کنه صدای جیک جیک گنجشکها بیدارم میکرد که توی دلم کلی بهشون فحش وبدو بیراه میدادم.خونه ما خونه خیلی بزرگی نیست سه تا اتاق خواب ،یه حال وپذیرایی وی آشپز خونه بزرگ که تمام اوقات روز مادرم رو پر میکنهیکی از اتاق ها بین منو خواهرم مشترک بود اتاق خوابی با دیوار های آبی که خودم وخواهرم اونو نقاشی کرده بودیم وتعداد زیادی عروسک که از سقف آویز شده بودنوارد اتاق که میشدیم اولین چیزی که توجه همه رو به خودش جلب میکرو پنجره بررگی بود که کل حیاط رو میشدا ز توی اون قاب قشنگ دید ،پنجره ای که هرروز با کنار زدن پرده آبی رنگش میتونستم کل آسمون خونمون رو از توی اتاقم ببینم.زیر پنجره ی تخت چوبی مال من بودو ی تخت چوبی دیگه اون ور اتاق که مال خواهرم بود .همیشه بین من وخواهرم به خاطر اینکه کدوممون تختمون کنار پنجره باشه دعوا میشد ولی بیچاره خواهرم همیشه کوتاه میومد وتسلیم حرفای من میشد شایدم هوای خواهر کوچکترشو داشتمیز کوچک کامپوتر سمت چپ اتاقم بود که بیشتر جنبه دکور اتاقم رو داشت چون هیچ وقت استعداد استفاده از کامپوتر رو نداشتم وتنها کار مفیدی که میتونستم باهاش انجام بدم  این بود که روشن کنم وروی آهنگ ها کلیک کنم وآهنگ های مورد علاقم رو گوش بدم .سمت راست اتاقم میز آرایش وآینه تمام قدی گذاشته بودم .هرروز صبح که از خواب بیدار میشدم اندام لاغر ونحیفم رو توی آینه میدیدم وکلی به خودم غر میزدم که  دختر چرا ی ذره گوشت به تنت نمیاد.آخه بهم مبگفتن زیادی لاغری .دختری لاغر اندام با صورتی گندمگون چشمانی درشت وسیاه صورتی ظریف که وقتی موهام رو باز میکردم کل صورتم تو قاب موهای بلند و فر خوردم گم میشدسال آخر دبیرستان بودم دوره پیش دانشگاهی رو پشت سر گذاشته بودموحالا در روزهای نیمه گرم خردادماه در لابه لای کتاب ها وجزوه های کنکور خودم رو غرق کرده بودم.و آماده میشدم برای یک آزمون بزرگ در زندگیم .که میتونست سرنوشت آیندم رو رقم بزنه.درسم بد نبود عالی هم نبودم.البته این سالهای آخر تمرکرم روبیشتر کرده بودم ووقت بیستری رو برای درس خوندن گذاشته بودم کمتر از خونه بیرون میرفتم وبیشتر  توی اتاقم خودم رو حبس کرده بودم تاروز کنکور حسابی بخونم


بالاخره روز کنکور فرا رسیدومن بایک دنیا امید وآرزو راهی شدم حرف از تلاش چند ماهم بود با اینکه استرس تمام وجودم رو گرفته بود ولی نمیدونم چرا ته دلم امیدوار بودم که حتما قبول میشم .استرسم از درس خوندنم نبود ازاینکه شاید راه دوری قبول بشم  واون وقت بابام اجازه نده ومخالفت کنه آخه بابام همیشه تاکید میکرد که دختر نباید توی دانشگاه شهر دور درس بخونه.بابام آدم سختگیری بود وقوانین خاصه خودش رو داشت که بعضی وقتا باعث میشد که ازش بترسم وروی حرفش حرفی نزنم.بااینکه از قلب مهربونش خبر داشتم و میدونستم هر چیزی که میگه صلاح ومصلحت خودمه،واینکه چقدر دوری من براش سخته.بابام اولین مرد زندگی من بودپس رفتار وکردار او الگوی اولیه یک مرد از نگاه من بودپدرم نقش مهمی در شکل دهی باورها واعتقادات من داشت واز نظر من یک دختر همیشه به یک رفیق شفیق ویار مهربان مثل پدر نیازمند هست جوری که پدرم در تمام خاطره ها وآرزوهای من نقش داشتبه هر حال شرط پدرم برای من هم یک شرط بود وهم یک خواسته.

استرس  واضطراب درروزهای آخر ونزدیک به کنکور در من بیشتر وبیشتر میشد تااینکه روز سرنوشت  ساز زندگی من فرا رسید

در اتاقم رو باز کردم واز اتاق بیرون اومدم به سمت حیاط رفتم چند ثانیه ای به حیاط خیره شدم،نگاهم رو از حیاط گرفتم وبه پنجره اتاقی خیره شدم که چندین ماه خودم رودرش حبس کرده بودم  وامروز این اتاق شاهد تلاشها وزحمت های چند ماهه من بود .نفسم بند اومده بود انگار دستی گلومو میفشرد احساس خفگی میکردم از حیاط بیرون اومدم وبه سمت حمام رفتم حس میکردم تمام تنم داغ شده وتنها خنکی آب سرد میتونه حالمو جا بیاره 

از رختکن حمام حولمو برداشتم ووارد حموم شدم اول از همه آب سرد رو باز کردم که باعث شد نفسم برای چند لحظه بند بیاداما زیاد طول نکشید که عادت کردم  به حرکت قطره های خنک آب روی تنم که هر قطره اون انگار تمام گرمای وجودم رو میگرفت اینقدر زیر آب موندم که برای لحظه ای همه چیز از خاطرم فراموش شد و آروم شدم.کمکم آب گرم رو باز کردم وسریع خودم روشستم وبا حوله پوش بیرون اومدم وبه سمت اتاقم رفتم.جلوی میز آرایشی نشستم وطبق عادت همیشگی موهام رو سشوار کشیدم چون عجله داشتم وتمام فکر وذکرم این بود که دیر سر جلسه امتحان نرسم سعی کردم تا جایی که ممکنه نم موهام رو بگیرم چون موهام پر وبلند بودو وقت من هم کم .فقط کمی از نم موهام رو گرفتم  وبا کش مو موهامو جمع کردم وبالای سرم بستم.

جلوی کمد لباسام وایسادم احتیاجی نبود که تصمیم بگیرم چه لباسی رو بپوشم یا کدوم مانتو رو با وسایل دیگم ست کنم .فقط یک تیپ ساده ورسمی برای حضور سر جلسه امتحان نیاز بود .مانتو شلوار ساده مشکی با یک مقنعه مشکی رنگ رو از توی کمدم برداشتم وجلوی آینه وایسادم ولباسهامو تنم کردم.بعد مقنعه سیاهمو برداشتم انگار که سالها بود با اتو قهر کرده بود.از قیافه مقنعم خندم گرفت خودمو تصور کردم که با این مقنعه چروک وبا اون قیافه زرد ورنگ پریدم چقدر خنده دار میشم ،توی افکار مسخره خودم غرق بودم که با احساس دستی توی موهام  سرم رو برگردوندم ونگام به چشمای مهربون ونگران مادرم افتاد ناخداگاه یه لبخند کمرنگ روی لبام نقش بست

من--سلام مامان .صبح به خیر

مامان--سلام بارانم (آخه مامانم همیشه منو اینجوری صدا میزد ). باران.بله اسم من باران هست.باران دختری باگیسوان بلندوچشمانی به سیاهی ظلمت شب دختری که تازگی پا به ۱۹ سالگی گذاشته وسرشار از شور وشوق جوانی وشیطنت های بچه گانه هست

مادرم لبخند مصنوعی زد انگار که میدونست توی دل دختر کوچولوش چی میگذره واز حال خرابش خبر داشت.

مامان.--خیلی خوب حالا پاشو لباسات رو بپوش آماده شو وبیا صبحانه بخور که بدون صبحانه نمیذارم پاتو از خونه بیرون بذاری آخه ضعف میکنی دختر .زود بیا

من---باشه مامان شما برو منم الان میام.

با انکه از شنیدن کلمه صبحانه حالم به هم میخوردولی به خاطر مامانم رفتم سر میز صبحانه.یکی دوتا لقمه نون وپنیر رو به زور چای شیرین خوردم لقمه سوم دست مامانم بود که گفتم تو رو خدا مامان دیگه نمیخوام یعنی اصلا نمیتونم.

مامان---اصرار نمیکنم ولی یه لقمه باخودت ببر تا سر جلسه ضعف نکنی.

من---باشه .مامان گلم که همیشه نگران دختر کوچولوت هستی.

بایه بوس آبدار از مامان خداحافظی کردم.که صدای بابام روشنیدم.

.


سال 1384
 سال آخر دبیرستان بودم و پسری بودم که بیشتر اوقاتم و تفریح میکردم و با دوستانم به شیطنت میپرداختم
یه روز از روزای تابستون بود که بخاطر ریختن چند تا آهنگ زنگ روی موبایل n620 سامسونگ شوهر عمه ام (از اون گوشیهای قدیمی که نور صفحه آبی رنگش و زنگهای پلی فونیکش تو اون زمان دل همه رو میبرد)  رفتم سراغ یه موبایل فروشی.
من:سلام میشه واسه من چند تا آهنگ زنگ ایرانی بریزه رو موبایلم
موبایل فروش: یه نگاه به موبایل میکنه و میگه نه نمیشه روی این گوشیها چیزی ریخت
من:جدی میگین
موبایل فروش: بله
از من اصرار و از اون انکار
من: میشه اجازه بدین خودم امتحان کنم
موبایل فروش: یعنی تو میگی میشه؟
من: فکر میکنم بشه 
خلاصه با کلی من و من کردن سیستمش رو به من سپرد، شاید خجالت کشید که روی من رو زمین بزاره. تو اون لحظهویهو ترسی دلم رو گرفت نکنه از پسش برنیام، خیلی بد میشه اگه نتونم، چی فکر میکنه؟!!! دیگه زمان پشیمانی نبود باید خودم رو محک میزدم. اولین باری بود که میخواستم این کار را انجام بدهم اصلا تجربه این کار را نداشتم البته اطلاعت کامپیوتری ام بد نبود ولی اینکه تخصصی بتونم روی موبایل کار کنم برام استرس زا بود. بالاخرهودلم رو به دریا زدم و رفتم و نشستم پشت سیستم. نمیدونم شاید ۱۰ دقیقه ای شد که کارم تموم شد.


سال 1384
 سال آخر دبیرستان بودم و پسری بودم که بیشتر اوقاتم و تفریح میکردم و با دوستانم به شیطنت میپرداختم
یه روز از روزای تابستون بود که بخاطر ریختن چند تا آهنگ زنگ روی موبایل n620 سامسونگ شوهر عمه ام (از اون گوشیهای قدیمی که نور صفحه آبی رنگش و زنگهای پلی فونیکش تو اون زمان دل همه رو میبرد)  رفتم سراغ یه موبایل فروشی.
من:سلام میشه واسه من چند تا آهنگ زنگ ایرانی بریزه رو موبایلم
موبایل فروش: یه نگاه به موبایل میکنه و میگه نه نمیشه روی این گوشیها چیزی ریخت
من:جدی میگین
موبایل فروش: بله
از من اصرار و از اون انکار
من: میشه اجازه بدین خودم امتحان کنم
موبایل فروش: یعنی تو میگی میشه؟
من: فکر میکنم بشه 
خلاصه با کلی من و من کردن سیستمش رو به من سپرد، شاید خجالت کشید که روی من رو زمین بزاره. تو اون لحظهویهو ترسی دلم رو گرفت نکنه از پسش برنیام، خیلی بد میشه اگه نتونم، چی فکر میکنه؟!!! دیگه زمان پشیمانی نبود باید خودم رو محک میزدم. اولین باری بود که میخواستم این کار را انجام بدهم اصلا تجربه این کار را نداشتم البته اطلاعت کامپیوتری ام بد نبود ولی اینکه تخصصی بتونم روی موبایل کار کنم برام استرس زا بود. بالاخرهودلم رو به دریا زدم و رفتم و نشستم پشت سیستم. نمیدونم شاید ۱۰ دقیقه ای شد که کارم تموم شد موبایل فروش متعجب نگام میکرد و من داشتم آب میشدم، فکر میکردم کار زشتی کردم و خیلی پر رویی کردم که رفتم پشت گیشه مغازه ولی به هر سختی بود از مالک فروشگاه تشکری ساده کردم البته این نهایت تشکر من بود چون من بسیار کم رو و کم صحبت بودم اصلا میتونم بگم من پسری بودم که متفاوت بودم از هم سن و سالهای حودم و جز کم رویی من همه چیزم از سن و سالم بیشتر بود جز یه چیز دیگه که اونم کودک درونم بود که هنوز که هنوزه خیلی فعال و سرزنده و صد البته شیطون.
خلاصه اومدم این سمت پیشخون پیش همه مشتریان مغازه و خواستم که هزینه رو پرداخت کنم
من: خیلی لطف کردین ، چقدر تقدیم کنم؟
موبایل فروش: چیزی نمیشه
من: خواهش میکنم شما خیلی لطف دارین بگین چقدر تقدیم کنم؟
باز هم از من اصرار و از اون انکار. بالاخره ازش تشکر کردم و خداحافظی کردم و رفتم به سمت در مغازه که یهو 
موبایل فروش : میتونم ازتوبخوام خودتو معرفیدکنی؟
من: من ؟!!!!!!
موبایل فروش بله شما، تو فامیلت چیه؟
من : رضاپور
موبایل فروش: میتونی بیای پیش من و با من کار کنی؟
من : من؟!!!!!!
آره تو
ولی من محصلم
سال چندمی؟
پیش دانشگاهی میخونم و امسال کنکور دارم
موبایلرفروش: ولی اگه بیای نصف درامد مال خودت
من: وسوسه
بابات چکاره ست؟
من با شرم و رودروایسی : شهردار
تو پسر شهرداری؟ پسر آقای رضاپور (پدرم شخصی با شخصیت و مودبه و تو شهر کوچک ما کاملا سرشناسه و یک جذبه مخصوص داره که در عین مهربانی آدم با جذبه ای هستش. بارها و بارها از این و اون در مورد این خاصیتش  می شنوم حتی گاهی هم سن وسالهای بابام هم بهم میگفتن وقتی بابات میاد ما نمیتونیم جلوی اون حرف بزنیم  یه جورایی ناخواسته احترام زیادی براش قائل هستیم. 
پدرم شیک پوش و مرتب هستش و امکان نداره شما اونو بدون لباس اتو کشیده جایی ببینی که البته من هیچوقت نتونستم تا این حد مرتب باشم.)
اگه تو راضی هستی من سعی میکنم پدرت را راضی کنم و اجازه ات رو بگیرم.
من : ولیییی
ولی نداره دیگه برو خونه و بابات صحبت کن بگو آقای ناصری بهم پیشنهاد شراکت داده، خودم هم صبح میرم پیشش و باهاش حرف میزنم و اجاره کار کردنت رو ازش میگیرم.
من که هم شوکه بودم و هم ذوق زده بابت احتمال شاغل شدن و درامد داشتن قبل ازددانشگاه، با این حس قشنگ خداحافظی کردم و رفتم به سمت خونه .
خلاصه بگم ، از دو روز بعد با موافقت پدرم شروع به کار کردم شغلی که اونقدر توی اون پیشرفت داشتم که تو دو ماه اول سهمه درامدی که نصیب من میشد بیشتر از حقوق پدرم شد.


چند ماه مونده به کنکور بود و من همینطور کا تحصیل میردم به کارم هم مشغول بودم . این روا دیگه مدرسه ما کلاسهای آمادگی کنکور و مشاوره هم میذاشت و در کنارش کلاسهای کنکوری هم با همکاری اداره آموزش و پرورش شهرستان برگزار میشد که اساتیدش پروازی بودن و از تهران برای تدریس به شهروما میومدن و بخاطر هزینه بالای این کلاسهادبرای اداره آموزش و پروش، کلاسها بصورت گروهای چندین نفره برگزار میشد.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

رمان جدید رایگان نجات آب،نجات زندگی بــوی ِکــاغــذ هــایِ کــاهــی :) خبر ویژه Rod Onix مطالب خواندنی و جالب و مفید انتشارات کتاب بررسی و نقد پایان نامه ها